به گزارش شهرآرانیوز، نمیداند چرا برخلاف همیشه دلش میخواهد اینبار تکوتنها روی مبل چرمی گوشه هال بنشیند و توی سکوت زل بزند به عکس روی دیوار. ذهنش پر میکشد به تولد سالهای قبل، اما با یادآوری اینکه مهلا دیگر نیست و نمیآید، خانه دور سرش میچرخد. بغض، گلویش را ناجور گرفته است. آرزو میکند دنیا همانجا به خط پایانش برسد، اما صدای زنگ تلفن که بلند میشود و خبری که از پشت خط میدهند، کمی او را آرام میکند. قرار است یادبودی برای اهداکنندگان عضو برگزار شود و او هم یکی از میهمانان است.
نگاهش روی قابعکس مهلا میماند و با او حرف میزند: «فکر مامان را نکردی که طاقت نبودنت را ندارد؟». با همان عکس توی مراسم حاضر میشود. مراسم یادبود با قرعهکشی برای سفر خانوادهها به مشهد پایان میگیرد و نام آنها هم بین دعوتشدگان است. بغض ترکیده، چشمها و صورتش را خیس کرده است. امامرضا (ع) صدایش را شنیده که به مشهد دعوت شده است.
کاروان کوچک خانوادههای اهداکننده عضو که از تهران به مشهد مشرف شده اند، شامل همه آنهایی میشد که نشان دادند خدا شانه هایشان را آن قدر ستبر و محکم آفریده است که طاقت سختترین درد دنیا را دارند. زمانی که این دریادلان میهمان امام هشتم (ع) بودند، ما هم به میانشان رفتیم تا پای صحبت آنهایی بنشینیم که مهمترین تصمیم را در سختترین لحظههای زندگی شان گرفته اند و تکههایی از وجود عزیزشان را اهدا کرده اند.
امروز قرار است یک دنیا اشک و لبخند در آیینههای حرم مطهر تکثیر شود. گاهی صدای ضجهای اوج میگیرد و روح آدم را میآزارد. اما همه آنها چشم امیدشان به نگاه امامی رئوف است که آنها را دست خالی برنمی گرداند. آنها دردی مشترک دارند و این نخستین بار است که به صورت گروهی میهمان حرم امام رضا (ع) میشوند.
آدم جرئت نمیکند همراهشان شود و ریز خاطراتشان را مرور کند؛ البته نیازی به شاخ وبرگ دادن حرفهای آنها نیست. کلمهها خودشان روایتگر هستند. مادر سحر هنوز بعد از گذشتن چهار سال از ماجرای مرگ مغزی و اهدای عضو بدن دخترش بغض میکند و مدام و پشت سر هم میگوید: «کاش سحر هنرمندم هنوز هم بود!» و پشت بندش ادامه میدهد: بعد از رفتن او نفس میکشیم، اما واقعیتش این است که دیگر زندگی نمیکنیم.
یادآوری روز تلخی که هنوز تلخی اش در کامش است و رگههای چشم هایش را سرخ میکند و به اشک مینشاند، شرمنده مان میکند وقتی روایت میکند: سحر در اوج نوجوانی بود؛ شانزده ساله و عاشق عکاسی و همه ماجرا هم به همین موضوع بر می گردد. کاش آن روز ظهر که از مدرسه برگشت و میخواست مثل همیشه برای عکاسی کردن همراهی اش کنم، بهانهای جور میشد و نمیرفتیم. انتخاب این بار سحر، پشت بام شش طبقهای بود که با هم رفتیم.
خدا روز بد را برای هیچ خانوادهای نیاورد! نمیدانم آن لحظه حواسم کجا بود که سحر برای عکاسی از غروب آسمان، عقب عقب رفت. تصویر افتادنش هنوز بعد از چهار سال از جلوی چشمم محو نشده است. مدام با خودم فکر میکنم خوابم یا بیدار؟ واقعا بعد از گذشت چهار سال هنوز باورم نمیشود که قلبم طاقت این همه درد را داشته است و من دوام آورده ام.
صحبت هایش را با اشکی که روی گونه هایش سر میخورد، ادامه میدهد: از قلب سخاوتمند و دوست داشتنی سحر، بعید هم نبود که جان ببخشد و برود. من خیاط هستم و مدام برای او لباس میدوختم و یادم هست هیچ وقت هیچ کدامشان توی کمد نبود. سحر با استدلال قشنگی که میآورد، مرا هم قانع میکرد: «مامان! فلان دوستم دستشان خالی است؛ از این لباس خوشش آمده بود، یا همکلاسیام، عاشق پیراهنم شده بود و نمیتوانستم نه بگویم».
فرازونشیبهای زندگی از ناهید سلیمی، یک زن توانمند ساخته است؛ فرازونشیبهایی که او در طول عمر تجربه کرده، باعث شده است به این باور برسد که زندگی، خود جنگ است و نباید قافیه این جنگ را باخت. با اینکه سیزده سال از حادثهای که برای همسرش اتفاق افتاده است میگذرد، هنوز هم تردید آن لحظهای را دارد که باید برای اهدای عضو رضایت میداد. نام و نام خانوادگی همسرش را باافتخار میآورد: «خسرو برارزاده» و میگوید: توی کار نصب آسانسور بود و به خاطر حادثهای که در محل کارش رخ داد، ضربه مغزی شد.
مدتی بیمارستان بود، اما همه ساعتهایی که منتظر بودیم چشم باز کند، بی فایده بود. در آخر هم دکتر، آب پاکی را ریخت روی دست ما و پیشنهاد داد اعضای بدن خسرو را اهدا کنیم. من و خانواده خودش، هیچ یک حاضر به انجام این کار نبودیم. هر روز احتمال میدادیم معجزهای رخ بدهد، اما این طور نشد. آن زمان پسرم دوازده ساله بود و من مدام به این موضوع فکر میکردم که با یک پسر نوجوان چه باید بکنم، اما دکتر میگفت وقت تنگ است. سرانجام من و خانواده همسرم به این نتیجه رسیدیم که اعضای بدنش را اهدا کنیم و یقین دارم که خودش هم از این تصمیم خوشحال بود و به همین دلیل، امضای نهایی را کردیم و او را به خدا سپردیم.
حالا پسرش یک هفتهای است ازدواج کرده است و ناهیدخانم هم مثل خیلیهای دیگر فکر میکند سفر به مشهد، هدیهای از طرف خسرو به او، پسر و عروسش است.
بهاره طاهری هم همراه این گروه است. خودش را کاملتر معرفی میکند: خواهر جانبخش، بابک طاهری. هنوز حرفش به پایان نرسیده است که بغضش میترکد و میگوید: بابک را در خانه «حسین» صدا میزدیم. ما یک جان در دو بدن بودیم. نمیدانم چرا حسین رفت و من باید بمانم؟
دل بهاره حسابی برای برادرش تنگ شده است. میگوید: حسین ازدواج کرده بود، اما اگر یک روز همدیگر را نمیدیدیم، شب نمیشد. شب یلدا تصادف کرد. به من گفتند آسیب دیدگی اش در حد شکستگی دست و پاست. به بیمارستان که رسیدیم، تصورش را نمیکردم شرایطش تا آن اندازه حاد باشد. انگار خواب میدیدم. آرام نفس میکشید.
رفتم بالای سرش و قولی را که به من داده بود، یادش آوردم. میدانید پیاده روی اربعین جزو برنامههای هرساله حسین بود. سال گذشته، قبل از آنکه بخواهد برود، گفتم «آخه درسته تنهایی بری؟». جوابش هنوز هم توی گوشم زنگ میزند که گفت: «سال بعد با هم میرویم». اما حسین چند وقت مانده به اربعین، کلیهها و کبدش را بخشید و رفت.
روزهای اول و در مراسم خاک سپاری اش، آن قدر حالم بود که متوجه نشدم چطور گذشت. اما بعد تصمیم گرفتم به خاطر او هم که شده، بلند شوم و به دیگران هم روحیه بدهم. میدانستم که اعضایش را یک خانم و آقای میانسال هدیه گرفته اند. همین موضوع بهانهای برای صحبت کردن با خانواده ام و دلگرمی دادن به آنها شد. به مادرم میگفتم میبینی؟ حسین نگذاشت چند خانواده، تکیه گاه و حامی خودشان را از دست بدهند.
عکس نادیا، قهرمان ژیمناستیک، را مادرش باافتخار سر دست گرفته است. برای یک مادر هیچ سوگی دردناکتر از، از دست دادن فرزندش نیست. صد سال هم که بگذرد، داغ تازه است. مریم مرجانی خرداد سال ۱۳۹۷ را از خاطر نمیبرد: نادیا به خاطر حادثهای به کما رفت. جوان بود و ورزشکار. امید داشتیم که برگردد. تصورش را هم نمیکردیم که بخواهد ما را تنها بگذارد، اما گفته پزشک معالجش ناامیدمان کرد وقتی که گفت نادیا به کمک دستگاه، نفس میکشد و اگر دوست داریم، میتوانیم اعضای بدنش را اهدا کنیم.
دختر قهرمان من با آن همه شور و نشاط، مگر ممکن بود دل از زندگی بکند و برود؟ هیچ وقت تا آن روز این قدر عاجزانه خدا را صدا نزده بودم. خواستم دخترم را برگرداند، اما انگار قبلتر از من، مادران دیگری هم بودند که برای شفای جگرگوشه هایشان، دست به دعا برداشته بودند و خدا صلاح ندانست که نادیا بماند. ۳۲ عضوش اهدا شد تا جان آنها را نجات بدهد.
مادر و دختر خیلی ساکت کنار هم نشسته اند. پلاکارد آویخته شده بر گردن آنها با دیگران فرق میکند. عکس یک دختر و پسر جوان را قاب گرفته اند که دراصل با هم خواهر و برادرند و به فاصله چند سال، مرگ مغزی شده اند و هر دو اعضایشان را اهدا کرده اند.
رقیه داوودی، مادر آتنا و علیرضا معروفی است. میگوید: علیرضا به خاطر تشنج، مرگ مغزی شد. قبل از این ماجرا از صداوسیما روایت کسانی را که مرگ مغزی شده بودند، شنیده بودم.
دیگر نمیتواند حرف بزند. خیلی تلاش میکند اشک هایش را مهار کند، اما نمیتواند. بریده و تکه تکه ادامه میدهد: یعنی پسر من دیگر به این دنیا برنمی گردد؟ میدانید تصمیم گرفتن در آن لحظه سخت است. هرقدر هم که اطلاعاتت درمورد اهدای عضو کامل باشد، بازهم امیدواری عزیزت چشم هایش را باز کند و به دنیای تو برگردد. اما دکترها اطمینان دادند که او هرگز برنمی گردد؛ به همین دلیل مهر رضایت من و پدرش روی برگهای نشست.
رقیه خانم میگوید: دنیا بی رحمتر از این حرف هاست. اصلا نگاه نمیکند شانه هایت، طاقت این مصیبت بزرگ را دارد یا نه. میدانید هنوز با رفتن پسرم کنار نیامده بودیم که دخترم بیمار شد و به خاطر خطای پزشکی به کما رفت و دوباره همان تشخیص دردناک بود که میشنیدیم و پزشک معالجش اعلام کرد که مرگ مغزی شده است. فکر میکردیم دیگر این یکی را خواب میبینیم، اما متأسفانه واقعیت داشت. دوباره همان دستگاهها و نفسهای کوتاه و منقطع و جسمی که رابطه اش با دنیا کاملا قطع شده بود.
باز همان برگه و همان امضا و همان بدرقه دردناک که امیدوارم هیچ خانوادهای شاهدش نباشد. ما دخترمان را هم تا اتاق عمل همراهی کردیم تا اعضای بدنش را برای هدیه به دیگران بردارند. داغ پشت داغ خیلی سخت است، خیلی. میان اشکهایی که روی صورتش سر میخورد، لبخند کوچکی جا خوش میکند: فقط به این دلخوشیم که زندگی بخشیده ایم.
صدای گریه مادر امیرحسین رفیعی مجد بلند می شود و اوج میگیرد. خودش راضی به حرف زدن نیست. خاله اش میگوید: امیرحسین هجده ساله بود و در تصادف، مرگ مغزی شد. یک سال گذشته است و میدانم که بیشتر اعضای بدنش را اهدا کرده اند؛ قلب، کلیه، چشم، روده، کبد و...، اما مادرش هنوز در بهت است و باورش نمیشود. نه حرفی میزند، نه چیزی میخورد و همین حالی را دارد که میبینید.
سرانگشتی هم که بشمارم، با پنج، شش نفری گفتگو کرده ام. در مکث و بغض خانوادهها یقینی هست که میدانند عزیزشان زنده است و از دست نرفته است.
فرشته ایزدی، مدیر واحد مددکاری انجمن اهدای عضو ایران، میگوید: قرعه کشی برای سفر به مشهد، هدیه مراسم یادبودی است که در روز اهدای عضو برای خانوادههای جان بخش برگزار میشود.
او ادامه میدهد: ۲۵ هزار بیمار در کشور در فهرست انتظار برای پیوند عضو هستند. هر بیمار مرگ مغزی میتواند هشت عضو را به هشت بیمار نیازمند اهدا کند و رسالت ما این است که این فرهنگ را ترویج کنیم.
دکتر ابراهیم خالقی، مسئول واحد فراهم آوری اعضای پیوندی دانشگاه علوم پزشکی مشهد، هم میگوید: از سال ۱۳۸۰ مصوبه اهدای عضو کلیه از فرد زنده در دانشگاه علوم پزشکی مشهد مطرح شد و سه نفر از این طرح استقبال کردند. در سال ۱۳۸۱ پنج نفر و در سال ۱۳۸۲ پانزده نفر داوطلب برای اهدای عضو داشتیم و به تدریج موضوع پیوند عضو از کسی که مرگ مغزی شده بود، جا افتاد. ما در سال ۱۴۰۲ بیشترین آمار اهداکنندگان عضو در استان را داشتیم. این افراد شامل ۱۷۴ نفر میشدند که به ۷۳۳ نفر جان دوباره دادند.
او یادآوری میکند: با وجودی که در مرگ مغزی کاملا مسجل است که بیمار برنمی گردد، هنوز ۲۵ درصد از خانوادهها راضی به این کار نمیشوند. دویست بیمار برای گرفتن کلیه در فهرست انتظار هستند و به کمک این خانوادهها نیاز دارند.